بدینسان کز تب هجران تنم در زیر پیراهن
همی سوزد عجب دارم که پیراهن نمی سوزد
چراغ من نمی سوزد شب ازدلهای سرد من
چراغ خانهٔ همت به هم روشن نمی سوزد
غم خسرو هخی دانی و نادان می کنی خود را
مرا این کشت ورنه طعنهٔ دشمن نمی سوزد